داستان فرشته و مجسمه ها
متن دلخواه شما
تکتا چت :::::::: زیباترین چت روم ایرانی
یک شنبه 30 تير 1392 ساعت 18:1 | بازدید : 378 | نوشته ‌شده به دست محمد | ( نظرات )
داستان رو کامل بخون
خندهنظر یادت نرهخنده
توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد. این دومجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند. یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:« از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید.» و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد.

 

دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها پرسید:« شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟» مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:« میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟» مجسمه زن با لبخندی جواب داد:« باشه. ولی این بار تو کبوتر رو نگه دار و من می ری.نم روی سرش.»
کینه تا چه حد...؟؟؟
:-) :-) :-) :-) :-)



:: برچسب‌ها: داستان , مجسمه , طراحی ارزان ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین عناوین مطالب